سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کمی تا قسمتی شوخـی .....

صفحه خانگی پارسی یار درباره

ما آدمها فرصت زیادی نداریم برای خوب بودن و خوبی کردن

ما آدمها فرصت زیادی نداریم برای خوب بودن و خوبی کردن. عاشق شدن و دوست داشتن.!! تا دیر نشده٬ تا وقت هست٬ تا فرصت داریم ٬بیایم به همدیگه بگیم که چقدر همدیگر رو دوست داریم... بیایم تمام اون حرفایی رو که می خوایم به هم بگیم ٬بگیم.!!! اون حرفها و کارهایی که همیشه توی دلمون بوده و هست٬اون کلمه ها و جمله های قشنگی که با شنیدنش هم خودمون شاد میشیم ٬هم بقیه. باید نثار کرد٬باید رها کرد.!!! اون چیزهایی که می خوایم و نمی تونیم٬ اونی که می خوایم و نمی تونیم بهش برسیم٬! بیاییم حد اقل حالا که فرصت زندگی کردن رو هنوز داریم بگیم... بیاییم این لحظه های عمرمون رو با چیزها و کسانی که دوست داریم سپری کنیم. بیایم عاشق باشیم. عاشق واقعی!!! پاک و زلال و آبی. بیاییم یه گوشه ای از رویا هامون رو به حقیقت تبدیل کنیم. کمک کنیم٬ صبور باشیم٬مرهم و محرم باشیم. از خودم شروع میکنم برای بهترینم... من با یه سبد پر از گلهای رز قرمز و مریم٬ در یک شب مهتابی پر ستاره زیر قشنگ ترین نور مهتاب عاشقی٬ در کنارتم... قشنگ ترین و بهترین و ناب ترین جملات رو با تو خواهم گفت. می گویم که پاک ترینی٬بهترینی می گویم که خوب ترینیو ناب ترینی..عزیزترینی. غزلهای عاشقانه رابا تو زمزمه خواهم کرد. و با هم خواهیم گفت که : گفتنی ها کم نیست من و تو کم گفتیم دیدنی ها کم نیست من و تو کم دیدیم... و زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود. برای همه بهترینها رو آرزو میکنم.


هه .... هه .....

    3 نظر

 

یَک روز بر خانه نَشَسته بودم داشتم تخمه نَ میخوردم یَک دف دیدم تیلفنم زنگ زد . گفتم ها کیسته ؟ گفت : ها . .. اییییی..... مدیرسایت یاهو بیدم ... گفتم : ها چطوری ... خوبی ؟ در سلامتی کامل به سر میبری ها ووووووو ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ گفت : ها . این یاهو مَسینجیر 8 قدیمی شده . اگه میشه 9 رو زودتر طراحی کن . گفتم : ها باشه .... بعد رفتم پشت کامپیوتر طراحی کردم و از ویلایت خودمان با بلوتوث فرستادمش آمریکا برای بیل گیتس و اون هم فروختش به شرکت یاهو )))))

 

 

 


ما تکیه داده نرم به بازوی یکدگر

ما تکیه داده نرم به بازوی یکدگر

در روحمان طراوت مهتاب عشق بود

سر هایمان چو شاخه ی سنگین زبار و برگ

خامش بر آستانه ی محراب عشق بود

من همچو موج ابر سپیدی کنار تو

بر گیسویم نشسته گل مریم سپید

هر لحظه می چکد ز مژگان نازکم

بر برگ دستهای تو آن شبنم سپید

گویی فرشتگان خدا در کنار ما

با دستهای کوچکشان چنگ می زدند

در عطر عود و ناله ی اسپند و ابر دود

محراب را ز پاکی خود رنگ می زدند

پیشانی بلند تو در نور شمع ها

آرام و رام بود چو دریای روشنی

با ساقهای نقره نشانش نشسته بود

د رزیر پلکهای تو رویای روشنی

من تشنه ی صدای تو بودم که می سرود

در گوشم آن کلام خوش دلنواز را

چون کودکان که رفته ز خود گوش می کنند

افسانه های کهنه ی لبریز راز را

آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشت

بال بلور قوس قزح های رنگ رنگ

در سینه قلب روشن محراب می تپید

من شعله ور در اتش آن لحظه ی درنگ

گفتم خموش ((آری)) و همچون نسیم صبح

لرزان و بیقرار وزیدم بسوی تو

اماتو هیچ بودی و دیدم هنوز هم

در سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو