سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کمی تا قسمتی شوخـی .....

صفحه خانگی پارسی یار درباره

لطیفه 3

آرزوي بهبود
روزي شخصي به عيادت دوستش رفت و احوالش را پرسيد. دوستش گفت:« تبم قطع شده است، اما گردنم هنوز درد مي
 كند.»
آن شخص گفت: «ناراحت نباش، اميدوارم آن هم به زودي قطع شود!»

 

 راه حل
اولي:« اگر تلويزيونم روشن نشد، چه كار كنم؟»
دومي: «هلش بده، بگذار كانال دو.»

شكار شير
اولي: «يك روز به يك شير حمله كردم و دمش را بريدم.»
دومي:« پس چرا سرش را نبريدي؟»
اولي:« آخر قبل از من، يك نفر ديگر سرش را بريده بود. »
 
توصيه مادرها
مادر: «پسرم!
  باز هم كه با اميد دعوا كرده اي!  مگر نگفتم هر وقت عصباني شدي، تا ۵۰ بشمار تا عصبانيتت تمام شود و دعوايت نشود؟»
پسر:« بله مادر جان!
  گفته بوديد، اما مادر اميد به او گفته بود كه فقط تا ۳۰ بشمارد!»

حادثه
يك روز يك نفر از كنار ديوار مي گذرد، يك كاغذ به سرش مي خورد و مي ميرد. مردم مي آيند و كاغذ را باز مي كنند، مي بينند توي آن نوشته: دو تا آجر.

قصه تكراري
روزي روباهي مي
 رود پيش كلاغي و مي گويد:« به به. عجب دمي، عجب پايي!»
كلاغ با خونسردي مي
 گويد:
« كجاي كاري بابا! من خودم دوم راهنمايي
 ام.»

 

بي سوادي
پسر به پدرش گفت:« پدرجان! چرا بعضي از آدم
 ها اين طوري حرف مي زنند، مثلاً مي گويند فرش  مرش، كتاب متاب، اسباب مسباب؟ »
پدر با خونسردي جواب داد:« پسرم! اين كار آدم
 هاي بي سواد مي سواده!»

 

خبر بد
پدر به پسرش گفت: «راستي صبح چه مي خواستي به من بگويي »
پسر با شرمندگي:«نمي خواهم شما را بترسانم ، ولي امروز صبح معلم رياضي
 مان گفت كه از اين به بد هر كسي مسأله رياضي را غلط حل كند ، تنبيه مي شود»