سال
ها دل غرق آتش بود و خاکستر نداشت
بازکردم
اين صدف را بارها گوهر نداشت
از
تهيدستي قناعت پيشه کردم سال ها
زندگي
جز شرمساري مايه اي ديگر نداشت
هرکجا
رفتم به استقبالم آمد بي کسي
عشق
در سوداي خود چيزي از اين بهتر نداشت
بارها
گفتي ولي از ابتداي عاشقي
قصه
سرگشتگيهايت مگر آخر نداشت
سالها
بر دوش حسرتها کشيدم بار عشق
هيچ
دستي اين امانت را ز دوشم برنداشت
کاش
مي آمد و مي ديدم که از خود رفته ام
آنکه
عاشق بودنم را يک نفس باور نداشت
آسمان
يک پرده از تقدير را اجرا نکرد
گويي
از روز ازل اين صحنه بازيگر نداشت
ناله
ما تا به اوج کبريا پرواز کرد
گرچه
اين مرغ قفس پرورده بال و پر نداشت